دست های کمک کرده

ساخت وبلاگ

خواست که ماشین را روشن کند؛ صدای تق تق شیشه نظرش را جلب کرد. نگاهش به طرف شیشه رفت. کسی جلوی شیشه ایستاده بود و داشت اشاره می کرد که شیشه را بدهد پایین. شیشه را کشید. قبل اینکه بگوید «امری هست» طرف مقابل پیش دستی کرد و بدون هیچ سلام و علیکی گفت: «می تونی کمکم کنی؟ دو تومنی هم باشه ممنون میشم». هیچی نگفت. در حین سکوت طرف مقابل را از بالا به پایین برانداز کرد. موهای ژولیده که انگار ماه هاست شانه نخورده، سفیدی چهره اش معلوم ولی از آنجایی که هیچ آبی به خود ندیده، شده تیره و کمی متمایل به سیاه، وضعیت لباس هایش دارد داد می زند که کارتن خوابم.
آنقدر نزدیک‌ ماشین ایستاده بود که بی خیال وارسی پایین تنه شد. بی محابا دستش به کشویی کوچک پراید که زیر ضبط ماشین تعبیه شده؛ رفت. برایش عادت شده بود که پول صدقه ها را آنجا جاسازی کند. بازش کرد. از سر اتفاق اسکناس دو هزار تومانی نمایان بود. برداشت و دستش را بُرد طرفش. دلش می خواست صدایی که به گوشش می رسید در مایه های «خدا خیرت بده» باشد ولی قرار نبود همیشه دنیا مطابق میل اش بچرخد. جواب آمد: «شما که دارین ماشاا... اون اسکناس پنج تومنی که بهتره!». راست می گفت. زیر اسکناس دو هزار تومانی، اسکناس پنج هزار تومانی از دور نمایان بود. با خودش گفت: «به جهنم» و بی اختیار آن را هم برداشت و بی آنکه نگاهی به آن بیندازد داد دستش. این بار دیگر انتظاری نداشت که چیزی بشنود. سوییج را چرخاند تا ماشین را روشن کند. دید که همچنان جلوی شیشه ایستاده و هیچ تکانی نخورده است. رو کرد طرفش و گفت: «امر دیگه ای هست من در خدمتم». پاسخ داد: «معذرت می خوام؛ میشه این دو پول رو بهت بدم و در ازایش اون ده تومنی رو بهم بدین؟» خم شد تا محتویات کشویی را ببیند. چشم هایش به اسکناس ده تومانی گره خورد. برگشت و لم داد به صندلی ماشین. با خودش ور رفت. آخر کی و کِی این پول ها رو مرتب کرده؟ حالا آمدیم و زیر این پول یک اسکناس پنجاه تومانی بیرون آمد. لابد پاهایش را به یک کفش می کند که الا و به الله باید آن را بدهد. کار از محکم کاری که هیچ عیب نمی کند. بایستی چیزی می گفت و طرف را از سرش دور می کرد. «آقا معلوم نیس که شما چقد نیازمندین؟ واسه همین اون دو تا پول هم پیش شما. حالا آقایی کن و دست از سر ما بردار». طرف مایوس وار اسکناس ها را تا کرد و گذاشت جیب اش و برگشت تا راهش را بگیرد و برود. فقط لطفی کرد و مثل بعضی از پررو ها نگفت «سگ خور». دو قدمی برداشته بود که صاحب ماشین دست دراز کرد و ده هزار تومانی را از کشویی کشید بیرون. خودش هم باورش شده بود که یک اسکناس پنجاه هزار تومانی آنجا هست. دستی چرخاند لای کشویی اما خالی شده بود. یک جورایی شد. خواست خودش را قانع کند. « بذار این ده تومنی پیشم بمونه شاید کاری برام پیش اومد. به عوضش اون آقا رو دعا میکنم که از این وضعیت هر چه زودتر خلاص بشه». ناخودآگاه یاد مطلبی افتاد که انگاری جایی خوانده بود. «دست هایی که کمک می کنند مقدس تر از لب هایی است که به دعا گشوده می شود». بی اختیار از پشت صدایش کرد و اسکناس ده هزار تومانی را هم به او داد و رفت.

+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 15:35 توسط محسن پرستاری  | 

عباس مرد بی مدعی...
ما را در سایت عباس مرد بی مدعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saherane بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 10:34