از مصائب تهران

ساخت وبلاگ

«بد به دلت راه نده... ان شاا... پیدا میشه.»

احمد رو کرد به زنش و گفت: «چی میگی زن... آخه کدوم دزده که چیزی رو برده و بعدا اومده دو دستی تحویلش داده؟» بعد چند قدمی برداشت و نشست روی پله ها. دو دستش را گذاشت روی سرش و یواشکی با خودش زمزمه کرد: «چه غلطی کردیم اومدیم تهرون!»

بهروز برادر بزرگ احمد که ایستاده نزدیکش بود و بویی از زمزمه ها برد با پای چپش زد به پای برادر کوچک اش و گفت: «یعنی اومدی برای دیدن من... حالا میگی غلط کردم... این چه حرفیه دادش.»

زن احمد پرید وسط حرفهای بین دو برادر و گفت: «پلیس چی گفت؟»

احمد جواب داد: «چی داره بگه، همون حرفای تکراری.» و بعد ادای پلیس پشت میزنشین را در آورد و ادامه داد: «پیداشون کردیم بهتون زنگ می زنیم.»

زن بهروز هم خواست که از قافله عقب نماند و یک جورایی به احمد دلداری بدهد: «باید یه کاری کرد. نمیشه که همین طوری دست رو دست گذاشت.» بهروز هم جوابش را داد: «خب شما بگین که چی کار کنیم؟» در این گیرو ویر صادق در را باز کرد و وارد حیاط شد. « عمو بلن شو بریم پیش کیوان کوسه. او بلده ماشین رو پیدا کنه.» بهروز رفت جلوتر. «پسر... این آقا رو از کجا می شناسی؟» جواب داد: «داشتم سر کوچه با دوستم صحبت می کردم بلایی که سر اونا چن وقت پیش اومده بود به دست این آقا حل شده. کارش اینه، پول میگیره و رد ماشینای دزدی رو میزنه.»

***

ماشین شاسی بلند قرمز رنگی ترمز زد و ایستاد. شیشه دودی اش رفت پایین و یک سر تاسی شبیه هندوانه چاقو خورده بیرون آمد و با صدای کفلتی گفت: «کی با من کار داشت؟» احمد نزدیک ماشین رفت و گفت: «نیم ساعتی میشه اینجاییم به ما گفتن هماهنگ شده اس. میتونیم تو این خیابوون ببینیمتون.» چشم های احمد که به کیوان افتاد پاهایش لرزید. بعدها به بهروز و برادر زاده اش گفت: «یه جای سالمی فک نکنم بتونی پیدا کنی تو کل بدنش. همه جا رد چاقو بود و تیزی.»

«خب امرتون...» صدای کیوان کوسه بود. احمد جواب داد: «یه پراید گمش کردیم، آدرس شما رو دادن...» نگذاشت حرفش تمام شود. «چند روزه؟» هول شده بود و هیچ وقت نفهمید که کی صادق آمده و کنارش ایستاده بود. «یه روز.» صادق جوابش را داده بود. کیوان سرش را برگرداند و به صادق نگاه کرد: «پلاک، رنگ ... یا هر نشونی که بتونه به دردمون بخوره؛ در ضمن چهار تومن براتون آب می خورده. روش کار منم اینه؛ نصفش رو اول میگیریم بقیه اش می مونه برا تحویل ماشین تون. هستین بسم ا...»

احمد دیگر چاره ای نداشت. با خودش که حساب و کتاب کرد دید تازه چهار میلیون لاستیک انداخته پای چرخ ها. حالا باطری و رینگ و بقیه اش به کنار. قرارداد بسته شد و کیوان شماره صاحب ماشین را خواست و گفت: «زنگ که زدم بیایین ماشین تون رو ببرین.»

***

ساعتی نگذشته بود که گوشی احمد زنگ خورد و خبر پیدا شدن ماشینش را بهش دادند. احمد هم وقت را تلف نکرد و فورا خودش را رساند پیش کیوان کوسه.

ماشین سالم سالم بود. احمد داخل ماشین را وارسی کرد. کیوان با صدای بلند از احمد پرسید: «داری دنبال چی می گردی؟» احمد سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: «مدارک... نیستن آقا.» کیوان کوسه جوابش را داد: «قرارمون این نبود اگه مدارک هم می خواستی دستمزدمون می رفت بالا که اونم نگفتی.»

+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 16:56 توسط محسن پرستاری  | 

عباس مرد بی مدعی...
ما را در سایت عباس مرد بی مدعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saherane بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 10:34